مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گيرد

شاعر : سنايي غزنوي

ز کوي تن برون آيد به شهر دل وطن گيردمبارز او بود کاول غزا با جان و تن گيرد
نه جرم بوالحکم خواهد نه جاي بوالحسن گيردز آن عقبا نينديشد بدين دنيا فرو نايد
اگر معروفيي باشد که هم از خويشتن گيردگر خواهد بقا يابد ببايد مردنش اول
ببايد سوخت چون شمعش که صحبت با لگن گيردببايد رفت بر چرخش که تا با مه سخن گويد
نه زان و جهست اين لقمه که هر کس در دهن گيردنمي‌دانند رنج ره بدان بر خيره مي‌لافند
مصاف هستي و مستي همه بر هم زدن گيردعيار آن است در عالم که در ميدان عشق آيد
همه او گردد از معني چو ترک ما و من گيردنگردد دامن ره‌رو به آب هفت دريا تر
سپاه فقر بي‌ترتيب پس آمد شدن گيردچو مرد از غير فارغ شد ز دنيا سر بگرداند
اگر بر خار برخواند همه عالم سمن گيرداز آن اسرار پوشيده که عاشق دارد اندر دل
بدخشان بد به دست آيد اگر نعمان يمن گيردتو گفت عاشقان داري و کار فاسقان لابد
که هر ساعت غم دنيا به گردم انجمن گيردمرا باري نشايد زد به پيش هيچ عاشق دم
قيامت زهر بايد خورد گر دستم سخن گيردپر از زهرست کام من سنايي خوش سخن زانم
حسيني بايد از معني که تا جاي حسن گيردولي ميراث استادان از اين زيبا سخن دارد
چو بگشايم ز فضل او جهاني نسترن گيرددرين دلق به صد پاره مرا طبعي‌ست پر گوهر